خاطرات یک مقیم کانادا

من در این وبلاگ خاطرات و روزانه های خودم رو از قبل از رفتن به کانادا تا زندگی در کانادا برای شما نقل میکنم .

خاطرات یک مقیم کانادا

من در این وبلاگ خاطرات و روزانه های خودم رو از قبل از رفتن به کانادا تا زندگی در کانادا برای شما نقل میکنم .

ارگان دولتی

سلام

بعد از یک مدتی سعی دارم دوباره شروع کنم نوشتن

فقط متاسفانه چون هرچی به دوستان میگم بازم سوالهای بی ربط ادامه داره مجبورم جواب دادن به نظرات رو محدود کنم

اونایی که تقدیر و تشکر میکنند رو بدون جواب منتشر میکنم

اونایی که سوالای خوب میکنند رو به تدریج جواب میدم

سوالای بی‌ ربط رو هم متاسفانه پاک می‌کنم 

حالا غرض از مزاحمت:

اول یه ماجرا براتون میگم از ایران.

عیه روز ما بیرون بودیم که یه مشکلی‌ برامون تو خیابون با مامورین عزیز نیروی زحمت کش انتظامی‌ پیش اومد. بعد با اعصاب خورد یه دربستی گرفتم و یه مسیری رو رفتم و وقتی‌ پیاده شدم فهمیدم موبایلم گم شده.

هرچی‌ زدم تو سر خودم پیدا نشد که نشد. به عنوان آخرین راه پاشدم رفتم پاسگاه. اول که انگار رفتم ارث باباشونو بخورم اصلا محل نزاشتن.

بالاخره با اعصاب خورد رفتیم پیش رئیس پاسگاه. گفت باید بری سند موبایل رو بیاری تا بعدش ببینم چی‌ می‌شه.

گفتم اقلاً یه تلفن به من بدید تا بهش زنگ بزنم. گفت اصلا نمی‌شه.

با حال خراب وتو اعصاب خوردتر از قبل اومدم بیرون. همینطور که داشتم میرفتم رسیدم به یه ساندویچی تو خیابون فیض.

به صاحب ساندویچی که اتفاقا یه پسر جوون ۲۰-۲۵ ساله بود به نام آقا محسن گفتم که می‌تونم یه تلفن بکنم که با کمال ادب وتو احترام قبول کرد. وقتی‌ زنگ زدم وتو جواب نداد از حال پریشونم فهمید یه اتفاقی‌ افتاده و وقتی‌ ارینو بهش گفتم واقعا انسانیت رو کامل به جا اورد

اول که کلی‌ دلداریم داد

بدم گفت بشین تا یارو پیداش بشه

وقتیم بد از یه ساعت زنگ زدن بالاخره یکی‌ گوشی رو برداشت و فهمیدیم تو تاکسی موبایلم افتاده با یارو قرار گذشت

بدم خودش با موتور منو برد و موبایل رو گرفتیم

کللی هم جلو راننده هوامو داشت

حالا جریان اینجا:

یه‌روز صبح (یه هفته پیش) زدم به طبل بی‌ عآری وتو خونه خوابیدم و نرفتم مدرسه

بد از چند دقیقه مادر خانمی آمدند بیدارمون کردند که پاشو که یه کبوتر افتاده تو ایوان و پاش شکسته

وقتی‌ رفتم دید کبوتر پاش شکسته و داره بال بال می‌زنه

گفتم چیکار کنم، پیش خودم فکر کردم اینجا کاناداست و حتما یه خدماتی واسه حیوونا پیدا می‌شه

رفتم تو کتاب زرد تورنتو نگاه کردم دیدم تو خدمات دولتی نوشته Animal Service

زنگ زدم اونا هم گفتم ما خودمون میایم میبریمش و درمانش می‌کنیم فقط شما بزاریدش تو یه جعبه و آماده باشید که یه راننده بیاد جعبه رو بگیر

ما هم سریع رفتیم وتو از مدیر ساختمونمون یه جابه گرفتیم وتو وقتیم جریانو گفتم نهایت همکاری رو با من کردن

بدم راننده اومد و ازم جعبه رو گرفت

اینه که اینجا کانادا میاد آدمایی‌ که دارند تو کشورای عقب افتاده جون میکنند رو جمعی می‌کنه و بعد اینطور با همون آدما یه مملکت پیشرفت میسازه بهش میگند هنر مدیریت